کد مطلب:28045 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:121

جوان بودن












1011. شرح نهج البلاغة:ابو بكرِ انباری در كتاب الأمالی اش روایت كرده است: در مسجد، علی علیه السلام كنار عمر نشست و در كنار او چند نفر دیگر هم بودند. چون برخاست، كسی نام او را برد و به او نسبت خودْبزرگ بینی و خودپسندی داد.

عمر گفت: «مانند اویی، حق دارد كه بزرگی كند. به خدا سوگند، اگر شمشیر او نبود، ستون خیمه اسلام، راست نمی شد. افزون بر آن، او داناترین قاضی امّت و سابقه دارترین و شرافتمندترین فرد این امّت است».

گوینده آن سخن گفت: ای امیر مؤمنان! پس چرا خلافت را از او دریغ داشتید؟

عمر گفت: «او را به خاطر جوانی اش و نیز محبّتش (گرایش ) به بنی عبد المطّلب، ناپسند داشتیم».[1].

1012. الإمامة و السیاسة:ابو عبیدة بن جرّاح، پس از بیعت ابو بكر، به علی - كه خدا گرامی اش بدارد - گفت: ای پسر عمو! تو كم سن و سال هستی و اینان، پیرمردان قوم تو اند و تو در كارها تجربه و شناخت آنان را نداری. [ من] برای این كار، ابوبكر را از تو قوی تر و پرطاقت تر و باتحمّل تر می بینم. پس، كار را به ابو بكر بسپار، كه چنانچه تو زنده بمانی وعمرت به درازا كشد، به خاطر فضیلت، دین، علم، فهم، سابقه، خویشی ات با پیامبرصلی الله علیه وآله و نسبت دامادی ات [ با او]، شایسته این امارت و سزاوار آن هستی.[2].

1013. تاریخ دمشق - به نقل از ابن عبّاس -:هنگامی كه در یكی از راه های مدینه، دست در دست عمر می رفتیم، به من گفت: «ای ابن عبّاس! بی گمان، سَرور تو (علی ) را مظلوم می دانم».

گفتم: ای امیر مؤمنان! پس، حقِّ به ستم بُرده شده اش را به او باز گردان.

دستش را از دستم بیرون كشید و زیر لب، چیزی گفت و از من دور شد.

سپس ایستاد تا به او رسیدم و به من گفت: «ای ابن عبّاس! بی گمان، مردم، سَرور تو را كوچك دانستند!».

گفتم: به خدا سوگند، پیامبر خدا، هنگامی كه او را روانه كرد و به وی فرمان داد كه [ آیات] برائت را از ابو بكر بگیرد و بر مردم بخوانَد، او را كم سن و سال نشمارْد.

پس عمر، ساكت شد.[3].

1014. محاضرات الاُدباء - به نقل از ابن عبّاس -:شبی با عمر بن خطّاب، راه می پیمودیم و عمر بر استر و من بر اسب بودم. عمر، آیه ای خواند كه در آن، یادی از علی بن ابی طالب علیه السلام بود. پس گفت: «هان! ای زادگان عبد المطّلب! در میان شما، علی از من و ابو بكر به این امر، سزاوارتر بود».

پیش خود گفتم: خداوند از من نگذرد، اگر از او بگذرم.

گفتم: ای امیر مؤمنان! تو این را می گویی، در حالی كه تو و یارت، بر این كار پریدید و مانع ما گشتید [ و حكومت را از دستمان در آوردید]، نه مردم!

[عمر] گفت:«ای زادگان عبد المطّلب! دور شوید. [ بدانید كه ]شما، تحت امر عمر بن خطّاب هستید».

پس، كمی عقب كشیدم و او لحظه ای جلو افتاد و گفت: «بیا؛ نمی روم» و گفت: «سخنت را دوباره برایم بگو».

گفتم: از چیزی یاد كردی و من هم پاسخش را دادم و اگر ساكت می ماندی، ساكت می ماندیم.

گفت: «به خدا سوگند، آنچه كردیم، از سر دشمنی نبود؛ بلكه او را كوچك دانستیم و ترسیدیم كه عرب و قریش، بر او اتّفاق نكنند، از آن رو كه خونشان را ریخته بود».

خواستم بگویم: پیامبر خدا او را می فرستاد تا سركردگان دشمن را از پای در آورَد و او را كوچك نمی دانست و تو و یارت او را كوچك می شمرید، كه گفت:

«ناگزیر، همان گونه كه می بینی، به خدا سوگند، ما بدون او تصمیمی نمی گیریم و تا از او اجازه نگیریم، كاری نمی كنیم».[4].

1015. أخبار الدولة العبّاسیّة: عمر به عبد اللَّه بن عبّاس گفت:آیا می دانی چه چیزْ مردم را باز داشت كه این كار را به پسر عمویت بسپارند؟

گفت: «نمی دانم».

عمر گفت: به سبب كمی سن و جوان بودنش بود.

ابن عبّاس گفت: «در جنگ بدر، [ علی علیه السلام] كم سن ترینِ مسلمانان بود. او را در سختی ها پیش می اندازند و در امامت، عقب می زنند!».

ابو عمر و احمد بن عبد اللَّه برای ما [ این گونه] خوانده و به راویان پیشین چنین نسبت داده اند كه:عمر از كنار علی علیه السلام گذشت و علی علیه السلام با مردم از پیامبر خدا سخن می گفت.

علی علیه السلام گفت: «ای امیر مؤمنان! به كجا؟».

گفت: می خواهم به باغم بروم.

گفت: «آیا ابن عبّاس را همراهت كنم [ تا تنها نباشی]؟».

عمر گفت: آن گاه، تو بدون او تنها می مانی.

علی علیه السلام گفت: «من، تو را بر خود، مقدّم می دارم. ای ابن عبّاس! برخیز و با او هم صحبت شو». پس برخاست و با او به راه افتاد.

پس، عمر [ به عبداللَّه بن عبّاس ] گفت: این یار شما، چه با كمال است، اگر نبود... !

عبد اللَّه گفت: «اگر چه چیز نبود؟».

عمر گفت: اگر كمی سنّش و محبّت شدیدش به خاندانش و [ نیز ]دشمنی قریش با او نبود.

عبد اللَّه بن عبّاس گفت: «آیا اجازه پاسخ دادن به من می دهی؟».

عمر گفت: پاسخ ده.

گفت: «امّا [ در مورد ]كمی سنّش: كسی كه خداوند، وی را برای پیامبرش برادر و برای مسلمانانْ ولی قرار داد، كوچك شمرده نمی شود. و امّا محبّت شدیدش به خاندانش: سرپرست كاری نشد كه [ در آن،] خاندانش را بر رضایت خداوندْ مقدّم بدارد.

و امّا دشمنی قریش با او: از چه كسی انتقام می گیرند؟ از خدا، هنگامی كه پیامبری در میانشان بر انگیخت؟ یا از پیامبرش، هنگامی كه پیام را رساند؟ یا از علی كه در راه خدا با آنان جنگید؟».

عمر گفت: ای ابن عبّاس! تو از دریا بر می گیری و از صخره می تراشی.[5].









    1. شرح نهج البلاغة:82/12، نهج الحقّ:251.
    2. الإمامة و السیاسة:29/1، شرح نهج البلاغة:12/6.
    3. تاریخ دمشق:349/42، شرح نهج البلاغة:46/12 و 45/6، أخبار الدولة العبّاسیّة: 128.
    4. محاضرات الاُدباء:464/4، الیقین:523.
    5. أخبار الدولة العبّاسیّة:129.